سلامتی 1404/7/29
ذهن بسته و مرد خسته:روزی مردی حکیم از میان جنگلی میگذشت. روز گرمی بود و احساس تشنگی میکرد. او به یکی از پیروانش گفت:چند ساعت پیش از کنار چشمهای عبور کردیم، کاسۀ من را بگیر و به آنجا برو و برای من کمی آب بیاور.پیرو مسیر را برگشت تا برای سرورش آب بیاورد، اما زمانی که به چشمه رسید، چند گاومیش از میانش عبور و همه چشمه را گلآلوده کرده بودند.برگهای خشک که در بستر چشمه آرمیده بودند، با این تلاطم به سطح آمده و دیگر آب قابل آشامیدن نبود. مرد دست خالی به نزد استادش برگشت و داستان را برایش شرح داد و گفت:شنیده ام که در پیش رویمان رودخانه بسیار بزرگی جاری است که چندان با ما فاصلهای ندارد